سبحان جونسبحان جون، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
فاطمه جونفاطمه جون، تا این لحظه: 5 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

سبحان وفاطمه؛گلهای باغ زندگیمون

محرم سال94

محرم امسال باروز2محرم واولین جمعه آن متعلق به طفل 6ماه حضرت علی اصغرامام حسین بودخداروشکراین دوسالی که شماپابه زندگیمان نهادی خدا توفیق داده تا درمراسم شیرخواران شرکت کنم خیلی مراسم خوبی بودوشماهم پسرآقایی بودی واصلا منواذیت نکردی عزاداریت قبول پسرعزیزم اینم پسری آماده رفتن به مراسم شب شهادت امام رضا[ع] التماس دعااااا ...
9 آبان 1394

مهر94و23ماهگی مردکوچکمون

مهرماه رسیدماه شادی مدرسه ها پسر من یه ماه دیگه به تولدش مانده روزی که فراموش نشدنی  است ومهم برامون این ماه خیلی تغییرات چشم گیری داشته پسرم باب مثال درروز چنددقیقه ای بدون نق زدن به جان من تواتاقش تنها بازی میکنه اونم بالگوهاش البته اگه شکمش سیر،جایش خشک،خوابش کامل باش بازی موردعلاقه دیگراین ماهش سوارشدن برهرچیزبی جان مثلا ماشیناش وحیواناتش کارهای خطرناکی هم میکنه مثلاروماشین جای گاز وچای سازرژه میره ادامه مطلب روازدست ندید.......   چون به قول خودت به توتو یابوبو(گربه)وکلا حیوانات علاقه داری بردیمت باغ پرندگان کلی ذوق زده شده بودی ماشاالل...
6 آبان 1394

شهریور94 و22ماهگی پسری

ماشاالله پسریم دیگه بزرگ شدآتیشی میسوزونه منم که ضعیف دربرابر پسری نمی تونم دیگه پابه پاش بازی کنم واونم عصبانی میشه تنها عادت بدی که داره اینه تواین یکسال جیغ کشیدنشو یادش نرفته وهمین منوخیلی ناراحت میکنه  هرکاری کردم اماهمچنان باشکست روبه روشدم پسریم توآخرین ماه تابستون تقریبا همش می بردمت بیرون چون اصلا آپارتمان ظاهرادوست نداری ازخواب بلندمیشی به قول خودت بعددایی(همون چایی)وصبحانه بایدبریم بیرون حتی شده خونه مامان جون منم تابع شمام پارک که دیگه جایگاه ویژه خودشوداره ازاین ماه سعی کردم حساسیتموکمترکنم ونترسم که چی خطرداره خلاصه تنها می فرستادمت سوارسرسره ها ودر6/6اولین باری بود که تنها رفتی اون سرسره های ...
8 مهر 1394

مرداد94(قسمت2)

14مرداد) تولدمن بود بابایی هم حسابی زحمت کشیده بود   این ماه رومن خیلی دوست دارم علاوه برتولدم مهمترین اتفاق زندگیم که سالگرد ازدواجمون بودهم هست  اینم کادویه بابایی وسبحان ویه جشن موچولوی سه نفری: پسرم ازچیه شیرینی تعجب کردی؟؟؟؟ انیشتین مامان هرچی روبادقت نگاه میکنه 15 مرداد باخانواده بابایی رفتیم پارک ملت خوش گذشت اما چون جیغ وفریادزیادبود شماازبغل باباپایین نمیومدی شام روتوپارک خوردیم وشمارفتی بابابابه راه رفتن که بااین برگشتی: بعدازشام عموعلی سبحان جون وخاله بابابه ماملحق شدن اینم شماوحدیث: بابابارفتی چندتابازی سوارشدی منم که دیگه ترس نداشتم و4تا وسیله هیجانی سوار شدیم وشدساعت 2شب وشما...
6 شهريور 1394

مرداد94(قسمت 1)

  مرداد94) دومین فصل از تابستون اومدو پسرک 21ماهه من ماشاالله روزبه روز داره برگتروآقاترمیشه خداروشکر با گرفتن شیر به خوبی کناراومدهرچندکه بعضی اوقات بدقلقی می کنه برای خوردن غذاامادرمجموع راضیم به میوه خیلی علاقه داری ومثل هندوانه (اندوونه به گفته خودت ) موز وازوقتی هم ازشیرگرفتمش برخلاف قبل علاقه به شیرپاستورسزه پیداکرده یکی ازسرگرمی های موردعلاقه ات به تازگی که نه ازاول چهادست وپاکردنت آب بوداماالان به شکل جدیدی تالیوان می بینی میشه؛سبحان-آبسرد کن یخچال_خیس شدن فرشها که وقتی ساکتی من تنهاجایی که پیدات میکنم کناریخچال بایک فرش خیس وازنحوه خوابیدن درروزوشب بگم که درمجموع بایدهمه بخوابندکه ...
20 مرداد 1394

20ماهگی سبحان جون

4تیر94 :طرقبه جوی آب وآب بازی و....( مامان) بازی های جدید پسروپدر: 15تیرماه هتل ثامن افطاری با رونیکا (دخملی که اون عقب جای چراغاست وسبحان داره  نشونش میده)   ...
27 تير 1394

رمضان94ویک تصمیم بزرگ

سلام به گل پسرم بعدازیه وقفه نسبتا طولانی دوباره اومدم تا یه تصمیم بزرگی که الان برایت می نوسم انجام شده رابگوییم اونم چیزی نیست جز (((ازشیرگرفتن شما))) قراربود قبل ماه رمضون شماروبگیرم چون بابا امتحان داشت وپیش بینی می کردیم شما اذیت کنی تصمیم براین شدبعدامتحانات پدرکه می افتاد درماه رمضون البته من از اول می گفتم تا2سال می دم اما با توجه به احوالات شما که اولای ماه رمضون بااینکه من روزه بودم وگفتم شایدتلخ باشه شما ول کن نبودی وحتی دوروز بود که غذانخوردی وفقط شیرم رومی خوردی برای همین به طور قطعی من وبابا عزممونوجزم کردیمو شروع کردیم اولین روز جمعه5خرداد بود که از صبح که ازخواب بیدارشدی وخوردی دیگه ندادم تا شب که موقع خوابم نمی خواستم...
23 تير 1394

سفرنامه شمال-بابلسر(اردیبهشت94)

94/2/17)پنج شنبه با دایی ومامان جون و دوتا خاله هاوامیرحسین ساعت 6صبح حرکت کردیم پیش به سوی سواحل شمال ساعت 9رسیدیم باباامان بجنوردویه استراحت کوچیک وصرف صبحانه شماهم تا آب دیدی دردواکسنهای دیروزت پرید ساعت 8رسیدیم بابلسر تاویلا گرفتیم ومستقرشدیم 9شب شدواون شب نرفتیم دریاوبعدشام خوابیدیم واما صبح روز جمعه94/2/18 خط وهنرمااااااااااااااااااااااااااااااااادر: شما بغل دایی علی زودتر رفتی دریا دایی میگه هم چشمت به دریا افتادباذوق فراوان می گفتی آبه آبه  باورت نمیشه این همه آب یکجا دراختیارت باشه حتما می گفتی خداروشکرت بابت این همه نعمت وزیبایی   بعدظهرروزجمعه ...
31 ارديبهشت 1394

اردیبهشت 94 وپسرک طلا

12اردیبهشت) ولادت حضرت علی(ع) مبارک باد   پدر اولین قهرمان یک پسرواولین عشق یک دختراست پسرم شماتواردیبهشت 18ماهت تمام شدوچون با4روززاختلاف مقارن باروزپدربود یه جشن سه نفری گرفتیم هم به مناسبت روز پدروهم 18ماهگی شماگل پسر اینم کیک مامان پزباتزیین عدد18: این کفشها هدیه منوبابایی به مناسبت روزمردکوچک زندگیمون واون ست هدیه شمابه بابا ویه تیشرت هدیه من به همسر عزیزم خداروهزاران هزار شکربه خاطر داشتن شمادوعشق زندگیم شمادیگه خودت به راحتی یاد گرفتی شمع هاروفوت کنی بعضی از کارها وصحبتهای شمادر این سن: گفتن:جی جی, بیار(بهار)اداخت(انداخت)باباککا(بادکنک)بانکاکا(بانک)جیش(البت...
27 ارديبهشت 1394