سبحان جونسبحان جون، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
فاطمه جونفاطمه جون، تا این لحظه: 5 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

سبحان وفاطمه؛گلهای باغ زندگیمون

نوروز1395

1395/1/20 10:25
نویسنده : مامان زهرا
331 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه باز خداروشکر تونستیم یه سال نودیگه رودرکنارهم باشیم وجشن بگیریم ممنون خداجون بابت این همه نعمت بغل

امسال  نوروز شما این تیپت بودمحبتاما ماشاالله از بس این وراون ور میزدی چند بار باید دوباره مرتبت میکردم تا به مقصد میرسیدیمخسته

اینم سفره هفت سین 95 مون که یادم رفته تقویمی که برات درستیدم رو بذارمخجالت

اینم تنها ژستی که شما بلدی موقع گرفتن عکس البته الان خداروشکر خیلی بادوربین راحت کنار میایی بیشتر اوقات خودت می گی مامان برو دوربین بیار عکس بگیریم به خصوص زمانی که داری با بابا  بازی می کنی یا کارجدیدی یا صحبت جدیدی که توجه ماجلب میشه ودوباره از شما تکرارش رو می خوایم شما اول می گی دوربین روبیارتعجب

به خاطر کنجکاوی های شما امسال سفره هفت سینمون به سه جا منتقل شد اول رومیز بود بعد رفت رواپن بعد هم تو آشپزخونه قه قههدوست داشتی کل هفت سین رو خالی کنی داخل تنگ ماهی های بیچارهخنده

واماهمچنان ژستهای پسریمحبت

اینم هدیه های من +تقویم که عکساشو ایشالامیذارم البته قلک رو با این هدف برات خریدم که پس انداز کردن رو یادبگیری اما تقریبا مارو بی پول کردی به این دلیل که به محضی که پول دستمون ببینی می گی (یکمپول من بدازم اولک)یعنی یه مقدار پول بدین برم بندازم داخل قلک عیدی هم که هرکی می گفت  چی می خوای می گفتی(عیدی پول بده بدازم اولک)عیدی هاتو می گرفتی میزاشتم تو کیفم میومدیم خونه کیفمو می گرفتی وهمه رو مینداختی داخل قلکتمحبت

اینجا هم داری کارتن سه بعدی می بینی وبرامون تعریف می کنیچشمک

چون بابا 13 نبود جمعه 6رفتیم کوه و13را پیشاپیش در کردیم البته بگم شما خیلی کوه نوردی رو دوست داریخجالت

اینجاهم آب پیداکردی وخیلی خوشحالی ودر حال سنگ انداختن داخل آب بودی براهمون برای همه تعریف می کردیبوس

در حال دنبال کردن یه مورچه بالای کوهزیبا

اینم جشن روزمادر تدارک دیده توسط سبحان وبابایی که من رو قافلگیر کردنزیباگیج

اینم شکار لحظه ها :وقتی پرسیدم منو چقدر دوست داری گفتی یه عالمه وبادستاینجوری نشون دادیبغل

اینم روز سیزده که هم بابا نبود هم باباجون براهمین نهار رفتیم خونه مامانجون هوا خیلی سرد وبارونی بود پارک ها هیشکی نبود من وپسری رفتیم زیر بارون تو پارک یکم راه رفتیم وسبزمونم انداختیم وگره زدیم وسیزدمون رو به در کردیم جشن

جشننوروز برهمه مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارکجشن

ودر ادامه عکسهای فروردین گل پسرخونمونزیبا

20/فروردین نهار پارک ملت

در حال اجازه گرفتن برای کندن گل وانداختن تو آبنه

بازهم پاساژگردی مامان و سرزمین عجایب سبحانمحبت

سری قبل اومدیم نذاشتن شما سوار قطاربشی خیلی گریه کردی سرغذا می گفتم بخور بزرگ شی بریم شهربازی سوارقطارشی شماهم گوش می کردی واکثراوقات غذارومی خوردی ومدام تکرارمیکردی خداروشکراین بارراه دادنت گل پسرچشمک

البته دور دوم چرخ وفلک چون کمی بالاوایستادتا بچه هارو سوارکنه شما ترسیدی وگریهکردی وپیادت کردیم واز اون به بعد میگی چرخ وفلک نه

پسندها (3)

نظرات (2)

مهدیه
20 فروردین 95 10:31
وای من عاشق کوچولوهای موفرفریم بچه شما دقیقا همون قیافه ای روداره که من دوست دارم قدرشو بدونین ماشاالله به این گل پسر
مامان بابای یگانه و ریحانه
20 فروردین 95 12:33
خوشحال میشم به آدرس زیر یه سری بزنین مخصوصا اگه میخواین یه کسب و کار خونگی اینترنتی را ه بندازین خیلی خیلی راحت و آسون http://googleadspro.com/site/index?ref=2188