رمضان94ویک تصمیم بزرگ
سلام به گل پسرم بعدازیه وقفه نسبتا طولانی دوباره اومدم تا یه تصمیم بزرگی که الان برایت می نوسم انجام شده رابگوییم اونم چیزی نیست جز(((ازشیرگرفتن شما)))
قراربود قبل ماه رمضون شماروبگیرم چون بابا امتحان داشت وپیش بینی می کردیم شما اذیت کنی تصمیم براین شدبعدامتحانات پدرکه می افتاد درماه رمضون البته من از اول می گفتم تا2سال می دم اما با توجه به احوالات شما که اولای ماه رمضون بااینکه من روزه بودم وگفتم شایدتلخ باشه شما ول کن نبودی وحتی دوروز بود که غذانخوردی وفقط شیرم رومی خوردی برای همین به طور قطعی من وبابا عزممونوجزم کردیمو شروع کردیم اولین روز جمعه5خرداد بود که از صبح که ازخواب بیدارشدی وخوردی دیگه ندادم تا شب که موقع خوابم نمی خواستم بدم اما شما روپاعادت نداری بخوابی وزدی زیرگریه من خبلی مقاومت کردم اما بابا اومدوگفت بده وخیلی باهم کلنجاررفتیم وشما وروجکم می فهمیدی باباداره ازت دفاع می کنه رفتی روتخت ومنتظر من ,دیگه تسلیم شدم واومدم دادم بهت اما چون غذاخورده بودی وسیربودی یکم خوردی که همونوهم .........آوردی بعدشم خوابیدی اما نصف شبا برطبق عادت بلندمی شدی بهت میدادم روشی هم که استفاده کردم دوروز اول قطره آهن که میومدی بو می کشیدی بدت میومدبعدش دیدم وسوسه می شی بخوری استفاده از قطره استامینیفون چون اصلا نمی خوری که الحمدالله جواب داد ویکم که میدیدی تلخه فقط نگاه می کردی وبا خوراکی فراوان حواست راپرت می کردیم
این طوری داخل ساک حمل می خوابونمت دورتادور خونه راه می برمت تابخوابی کم کم شب دوم موقع خواب قبلش سنگاموباباباواکندم واومدم بخوابم شما کارای دیشب رو تکرارکردی اما وقتی با بی توجهی من وباباروبرو شدی دیگه زدی به اون درگریه وخودتو این ورواون ور پرت می کردی هرچی می دادیم قبول نمی کردی و.....بردیمت سوارماشین وازپارکینگ خارج شدیم بغلم خوابیدی قربونت بشم دیگه تسلیم شدی
این روال ادامه داشت تا اینکه دیدم شبا که میدم شما کامل هوشیارمیشی وروزا بهانه گیری دیگه گام دوم روبرداشتیم قطع کامل حتی شبادر تاریخ17تیر چون شب قدربودوتاصبح بیداربودم گفتم خوبه 10خوابیدی 12بدارشدی براشیر که وقتی باقطره آهن مواجهه شدی دوباره خوابیدی تا سحر بازهمون روش خوابیدی تا8صبح وخدا روشکر ود کنارآمدی الان الحمدالله غذامی خوری وروپا یازمانی خسته ای رومبل خودت می خوابی
راستی پسرم دندانهای نیش شما دوهفته قبل این ماجرا یعنی 17خردا نیشهای بالابا آسیاب پایین سمت چب باهم دراومد که یه هفته کامل شما تب داشتی وخیلی اذیت شدی اما خداروشکر تموم شد دراومد دیگه
برای این اتفاق مهم که به سلامتی پشت سرگذاشتی یه جشن سه نفری گرفتیم وافطار رفتیم طرقبه
اینم یه عینک آفتابی عالی ونشکن هدیه براپسریم ازطرف من وبابایی برای اینکه مثل یه مردشیرخوردن رورهاکردی
وسرگرم کردن شما دراین دوران بحرانی
یه شب افطاری کوهسنگی از ساعت 6تا10شب که شما هلاک شدی ازخستگی عزیزم
بعدازافطاررفتیم بالا کوه که ماشاالله شما بدون خستگی رفتی یکجانشستیم تااستراحت کنیم شما شاکی شدی تارسیدیم بالا رفتی قبور شهدارومی بوسیدی قربون این همه فهم ودرک شما گل پسرم