25ماهگی پرازاتفاق خوب
آبان دومین ماه پاییز از اول زندگی مشترک من وبابایی الحمدالله ماه پربرکتی بود مراسم عروسی من وبابا در88/8/28بود سبحان جونم هم خداتواین ماه داد به ما وامسال هم بعد تولد شما گل پسری 25 این ماه دختر دایی محمد ساراجون به جمع ما پیوست که شما خیلی دوستش داری و هروقت میریم خونه دایی باید یکم رو پات بذاریش اصلا اذیتش نمی کنی فقط بوس می کنیش وروپات میزاریش البته دور ازچشم بهارجون اگه بهار ببینه این وسط ساراجون یک آسیبی میبینه
اینم بازی بابهار که ازسارا یادت بره اگرنه کلیدمی کنی که بدینش روپاهام
اتفاق دوم خیلی خوب اینکه یکی دیگه هم به جمعمون اضافه شد اونم خانم دایی علی تقریبا با okدادن دایی علی برا ازدواج وخواستگاری و.... یک یکسالی طول کشید اما بلاخره دایی علی هم ازدواج کردن ایشاالله مبارک شون باشه وخوشبخت وعاقبت به خیر بشن توامور خواستگاری و...بابایی شما رونگه می داشت و مواقعی که من می خواستم برم قرارامون 5/5عصر به بعد بود منم شمارو4می خوابوندم وبااجازه ازکنارت جیم میشودم اما وقتی برمی گشتم تا چند روز باید خونه رو جمع می کردم چون شما وبابایی وقتی تنها می شدین دیگه هرکاری دلت می خواست انجام می دادی و بابایی هیچی نمی گفت اینم قلعه بازی که دایی جون برا تولدت آورده بود من که نبودم بابابا باز کرده بودین و بازی کردی
اماالحمدالله با باباخوب کنار میومدی
ودر8/28ولادت امام موسی کاظم رفتیم حرم ودایی جون رو عقد کردیم
اینم شما که آماده شدی بریم حرم
کلا زمانی که می خوایم بریم بیرون یادت میوفته که باید با وسایلت بازی کنی
اینم سه وروجک که شما اصلا اون روز همکاری نکردی نه برای عکس نه اینکه یکجابشینی
94/9/6اولین کوه پیمایی با شما گل پسری هوا عالی بود تصمیم گرفتیم سه نفری به همراه عمه جون بریم کوه چون بابایی هرجمعه میره این هفته ماروهم برد البته شما اولاش خوب بودی وهمه بهت باتعجب نگاه می کردند اما ازوسطاش کم آواردی وهمش بغل بابایی بودی تا رفتیم اون بالا صبحانه خوردیم وبرگشتیم اما خیلی عالی بود وکیف داد
اون روز رونیکا هم می خواستن بیاین اما نشد براهمین نهار باهاشون رفتیم طرقبه که به شما دووروجک خیلی خوش گذشت