تابستانه 95 سبحان جون(پارت سوم)
شهریورماه کمی تایم بابا آزادتر بود وبیشتر شهربازی بردیمت وشماهم اشتیاق بالایی داشتی در این ماه کامل صحبت می کنی اما برخی کلمات رو تلفظ رو به زبون خودت میگی که فقط من وبابامی فهمیم (مثل گی دیگه:یکی دیگه)(بی بی بی :سیب زمینی)(کپرتور:تراکتور).....عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشقتم عزیزم
اینجا بابابا تانک بازی می کردی
شاندیز:همایش پیاده روی وکوه پیمایی توسط اداره بابایی که فقط من وشماوبابا کوه روبالارفتیم
درراه بازگشت از شاندیز واشتیاق شما برای دیدن مجسمه ها
شهربازی بارونیکا که خیلی خوش گذشت
یک شب خاطره انگیز در آخر شهریور با خاله فاطمه ودایی علی وخانم دایی شام کباب یادبود بعدش طرقبه وبازی کوچیک وبزرگ با سرسرهودر آخر بستنی وشیرموز که باب دل همه به خصوص شمادووروجک بود
دست دایی وخانم دایی دردنکنه یه شب خاطره انگیز رورقم زدن برامون
تاپست بعدی بااااااااااااااااااااای