سبحان جونسبحان جون، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره
فاطمه جونفاطمه جون، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

سبحان وفاطمه؛گلهای باغ زندگیمون

جشن قدم سبحان جونی

سبحان جون ازیازده ماهگی تمرین به راه رفتن کردی تا اول آبان که پسرخاله جون ازشهرستان اومداوچون1سال ازشما بزرگتره وقتی میدیدش راه میره توهم عزمت روجمع می کردی که روپاهای خوشملت راه بری تاموفق شدی وما این روزبیادموندنی روبابابایی یه جشن کوچول موچولوگرفتیم چون درگیر آماده کردن وسایل تبلبولت بودم جیگرم کمترتونستم هنرنمایی کنم عشقم (کیک جشن سبحانی +خلاقیت مامانی) (تزیینات مامانی) یه پسرخوشمل وجیگل بایه عالمه کبش(به زبان پارسی نی نی) وقتی سبحانی جوگیرمی شودروی مبل وایمیسته سبحان:نیازی به گرفتنت ندارم مامی دیگه مردشدم(چوم دونم ولا) سبحان وکادوی مامان بابا؛دستشون دردنکنه  حرف دل سبح...
2 آذر 1393

تولدتولدتولدت مبارک عشقم

امروزتولدته عزیزم ایشالا100ساله شی نه120ساله شی نه120سال کمه همیشه زنده باشی نفسم  پسرم این هفته که گذشت ما یه بیرون شهررفتیم واومدیم شمامریض شدی ازطرف دیگه دندوناتم اذیتت میکنه حسابی بهم ریختی حالت تهوع وسوختگی پاو...براهمین نتونستم کاراموبکنم وبرای روزتولدت مراسم بگیریم وقتی تقویمم رونگاه کردم دیدم دوهفته دیگه ولادت گفتم اونجاایشالاآماده میشیم خوب هنوزآتلیه نرفتیم ببین چقدرررررررررررررررررکارداریم ؟امیدوارم جیگرم منوببخشه راستی شماپسرم 2هفته میشه دیگه کاملاراه میری قربون قدمات ...
16 آبان 1393

محرم ماه امام خوبیها

پسرم شما آماده رفتن به مراسم اولین جمعه ماه محرم که متعلق به 6ماهه کربلاحضرت علی اصغر هست ،شدی ساعت9:30به همراه خاله فرشته وخاله فاطمه وامیرحسین رفتیم مسجدامام باقرگلم ودرآخرمراسم شماخوابیدی عشقم   ...
11 آبان 1393

یه خبرخیلی خوشششششششششششششششششش

سلام مامانی ،ببخش دیربه دیرمی نویسم اگه بدونی چقدرکارسرم ریخته ماشاالله شماهم که شیطون بلا شدی یه جابندنمی شی منم به دنبالت واما خبرشمابعداز11ماه و12روزدندان درآوردی ومن اینجوری شدم ............... داستان ازاین قراربود که باباداشت تواتاق درس می خوندساعت6بعدظهرمنم اومدم قطره آهن شمارابدم که وقتی آب دادم به شماصدایی شنیدم اولش فکرکردم توهم زدم اما وقتی یه انگشتم روبردم دهانت دیدم مثل سرسوزن دستمونوازش می کنه یه جیغ بنفش زدم که بابات پریدبیرون اتاق وتافهمیدشما رویه بوس آبدارکردومی خواست نگاه کنه شمانمی زاشتی وباتعجب من وبابایی رونگاه می کردی حتما باخودت گفتی ((بشم الله الرحمن الرحیم فکرکنم اینا خیلی الکی شادن))البته شب قبلش شما ...
30 مهر 1393

سبحان درروزورودبه11ماهگی

امروزکه شما واردماه11شدی دوساعت پیش دوقدم به سمتم برداشتی منم که خوشحال اومدم به باباخبربدم که شما افتادی رودستم وانگشتم خوردبه چشم قشنگتوشروع کردی به گریه ودیگه هم راه نرفتی پسرم شما تواین ماه یادگرفتی بدون کمک وایستی وماماوبابا که می گفتی وددرکه جدیدیادگرفتی ووردزبونت شده  خدانکنه کسی واردخونه شه یابخوادبره شماببینی گریه می کنی تانبرمت تاپایین ساکت نمیشی بابابیشتراوقات که می خوادبره قایمکی میره راستی گلم شمابه هواپیماعلاقه زیادی داری وقتی صداش میادمیگیم هواپیمادست راستت رومیبری بالا ودوزانومیشینی ومیگی هوا ...
16 مهر 1393

کنجکاوی های سبحان در10ماهگی

پسرم شمادیگه یه ماهی هست که ازهمه چیزمی گیری ووایمیستی وخیلی هم عاشق کابینت؛سیم های دستگاهها وآینه کنسول مامانی تاچشم چپ می کنم وازت غافل میشم یکی ازاین سه جایی   سبحان وتختش وعروسکش؛ سبحان وبابا وسواری؛ نشستن گل پسری روی مبل وتماشای تلویزیون ...
4 مهر 1393

بدشانسی

سلام پسریم یه عالمه عکس قشنگ گرفته بودم تا10ماهگی توبه طورریزبنویسم اماوقتی اومدم بریزم توکامپوترنمی دونم چه ویروسی گرفته کامپیوترکه همش پاک شدومن کلی غصه خوردم و ...
27 شهريور 1393