سبحان جونسبحان جون، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه سن داره
فاطمه جونفاطمه جون، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

سبحان وفاطمه؛گلهای باغ زندگیمون

تولد عضو جدیدخونمون

1397/12/7 10:59
نویسنده : مامان زهرا
187 بازدید
اشتراک گذاری

هفتم اسفندمصادف باروززن وولادت حضرت زهرا(س)دریک ظهر زمستونی ساعت12:10 فاطمه کوچــــولوی ما چشماشو به این دنیا باز کرد بوسو شد همه دنیای من و بابایی و داداشــــــی سبحان محبتمحبتمحبت با وزن  3280  و قد 51 در بیمارستان بنت الهدی و زیر نظر دکتر نیلوفرنظرزاده گل

                                           

چون روزعید خیلی شلوغ بود دکترم ساعت12 اومدمن از ساعت6بیمارستان بودم بامامان جون وبابایی موقع اذان منو بردن اتاق عمل چون می دونستم چطوریه ترسی نداشتم فقط سلامتی وسالم بودن گل دخترم ازهمه چیز مهمتر بود شب قبل رفتیم برای روز مادر خونه مامان طیبه وداداشی چون قراربودپیششون بمونه شب رواونجاوایستاد منم شب تاصبح بیداربودم نمی دونم چرا نمی تونستم بخوابم خیلی استرس داشتم همه کارهاروتا ساعت12انجام دادیم ولوازمم روهم آماده کرده بودیم Hippie

ساعت12رفتم اتاق عمل و12:15شمابه دنیا اومدی وبرخلاف داداشی که اول گریه کرددیگه ساکت بود؛شماازبدو ورود گریه کردی تا اینکه آواردنت پیش من ساکت شدی چون سرهردوشما من بی حسی روانتخاب کردم تا اولین نفری باشم که میبینمتون خداروشکرراضی بودم 

وقتی آواردنت صورتت به صورتم خورد ساکت شدی ومن هیچ وقت این لحظه رووگرمای صورتت روفراموش نمی کنم عزیزم

                                                    

چون شلوغ بود من تا ساعت 3ریکاوری بودم وبرخلاف  سبحان  که وقتی بردنم بخش آواردن برای شیر ؛ شمارودوباردرریکاوری بودم آواردن تا شیربخوری

ورودمن به بخش باتایم ملاقات یکی شد ونشد وسایلی که برای چیدن اتاق تدارک دیده بودم بچینن ومن روتا آماده کردن خانواده بابایی اومدن ملاقات

قراربودبه جای شیرینی برات کیک بخریم وچون شب تا دیروقت کارامون طول کشید فرداوقتی من روبردن داخل بخش زایمان بابارفته بود دنبال گل وکیک وچون شما در یکی ازبهترین روزای خدابه دنیا اومده بودی همه کیکاروبرده بودن حتی گل هم نبود کیک باب دل بابا پیدا نشده بود ویه کیک خوشگل دیگه گرفته بود دستش درد نکنه

                                                  

سبحان:

از خیلی وقت قبل بهت گفته بودیم وقتی بخوایم نی نی مونوبیاریم شمارومیزاریم خونه مامان طیبه وشماهم خوشحال بودی روز که اومده بودی دیدنم اولش یکم خجالت میکشیدی بیایی جلوتاصدات زدم اومدی وبوس کردمتIn Love بعدش آبجی روآوردن وشما دیدیش والبته هدیه که برات آوارده بود رو قبل از دیدنش دریافت کردی چون اتاق رودیر دادن وقتی بابایی میره وسایل روبیاره شماهم با مامان طیبه سر میرسی وهدیتو میبینی ومی گیری وخیلی خوشحال شده بودی Yahوفقط می خواستی بری خونه وباهاش بازی کنی  

اینم نوشته شما که ازیک هفته قبل برای آبجی جون آماده کرده بودی که من به همراه عکست برده بودم بیمارستان

چون بامامان طیبه برگشتی خونه زیادتوفیلم وعکس  که بیمارستان داده نیستی عزیزم اماخودم وقتی اومدیم خونه کلی ازشما فسقلیا عکس وفیلم گرفتم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)