سبحان جونسبحان جون، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره
فاطمه جونفاطمه جون، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

سبحان وفاطمه؛گلهای باغ زندگیمون

آذر95

باخمیر بازی اشکال مختلفی درست میکنی واین به گفته خودتون نردبان است شهادت امام رضا ومراسم زیبادرمهدتون 19آذر اولین برف عالی در مشهد که شبش رفتیم پیاده روی وبرف بازی  وصبح اون روز باعمه ودوست عمه رفتیم برف بازی در پارک شما عاشق برف بازی وکلا غلت میزدی پروازهای اون روز مشهد تا ساعت 12کلا لغو شده بودند وماهم یه سفر کاری در پیش داشتیم اما تا بعدظهر هواکمی بهتر شد وساعت 10پرواز داشتیم که30؛12شب با تاخیر وهمراه با یخبندان پروازمون بلند شد که شما از همون اول خوابیدی تا رسیدیم وتا صبح پسرم خوابید چون خیلی خسته شده بودی ...
23 آذر 1395

تولد 3سالگی گل پسرم باتم هواپیما

امسال یکی از سخت ترین تولدهای شما بود 20آبان تولدت بود اما اصلا همکاری نکردی چشمت به کادوها که افتاد دیگه تولد رو بی خیال شدی همش حواست به این بود که اسبابا بازیات دست رقبا نیافته  خانم دایی علی رو میگفتی کنارت باشن حتی حق نداشتن بچه های دایی محمدروبغل کنن کادوهاتم که فقط باید باایشون بازمی کردی خلاصه خانم دایی علی خیلی اذیت شدن شب تولدت خیلی به همه خوش گذشت جز خودت که درگیر جمع کردن وسایلت بودی کارت دعوت پسر عزیزم  تنها عکسی که خوشحالی بابت فشفشه ها نمای پذیرایی روز جشن تولدگل پسری عکسهایی که قبل از ورودمهموناگرفته شد اینم هدیه های گل پسری از طرف من وبابایی ...
12 آبان 1395

آخ جوووون آبان (آتلیه 3سالگی)

بازماه خاطره خوش زنگیمون فرارسید امسال به دلیل علاقه زیادی که پسری به هواپیما وهلی کوپترو....داشت تصمیم گرفتم  تم هواپیماروبراش بزنم روز 16دقیقاریکشنبه روز تولدش رفتیم آتلیه دوستم و چندتا عکس گرفتیم خانوادگی والبته تکی از پسری البته خیلی  عکس گرفتنودوست نداشتی وبیشتر دوست داشتی باگربه توحیاط آتلیه بازی کنی  اینم ژستایی که می گرفتی نتیجه نتجه تلاشمون ...
11 آبان 1395

بوی ماه مهر,ماه مهربان

امسال باتوافق بابایی تصمیم گرفتیم بزاریمت مهد البته روز درمیان چون هم وابستگیت به ما کمتر بشه توجمع هم سنات باشی وهم کمی تخلیه انرژی بشی والبته همم من یکم به تفریحاتم برسم  تقریبا ازمرداددنبال مهدی بودم که بیشتر بازی داشته باشه وگروه سنی شما کم باشه که خداروشکر پیداکردم واز همه مهمتر نزدیک به خونمونه و کلا مهد نیست موسسه آموزشی که 5شعبه در حال حاضر در مشهد داره وبابازی آموزشهای جالبی به بچه ها میدن  روز اول مهر  تقریبا یک ماه باهم میرفتیم وساعت 12.30باهم برمی گشتیم جدانمی شدی 10مهرجشن ورودشون که از ساعت 4تا6بود حتی در جشن هم صندلیتو جلوی من گذاشتی ونرفتی جای بچه ها 10مهر تولد بابایی محرم...
10 مهر 1395

تابستانه 95 سبحان جون(پارت سوم)

شهریورماه کمی تایم بابا آزادتر بود وبیشتر شهربازی بردیمت وشماهم اشتیاق بالایی داشتی در این ماه کامل صحبت می کنی اما برخی کلمات رو تلفظ رو به زبون خودت میگی که فقط من وبابامی فهمیم (مثل گی دیگه:یکی دیگه)(بی بی بی :سیب زمینی)(کپرتور:تراکتور)..... عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشقتم عزیزم اینجا بابابا تانک بازی می کردی شاندیز:همایش پیاده روی وکوه پیمایی توسط اداره بابایی که فقط من وشماوبابا کوه روبالارفتیم درراه بازگشت از شاندیز واشتیاق شما برای دیدن مجسمه ها شهربازی بارونیکا که خیلی خوش گذشت یک شب خاطره انگیز در آخر شهریور با خاله فاطمه ودایی علی وخانم دایی شام کباب یادبود بعدش طرقبه و...
9 شهريور 1395

تابستانه 95 سبحان جون (پارت1)

تیرماه 95:شما پسری از اردیبهشت ماه به طور رسمی روتخت اتاقت می خوابی که کاملا داوطابانه ازجانب خودت بود تقریبا یک هفته بعد از گرفتن شما از پوشک که خداروشکراصلا اذیتم نکردی فقط دوشب بلند شدی که چون بدخواب می شدی کمی اذیت میشدی تا بخوابی موقع خواب من باید کنارت باشم دست راستمومی گیری و بعد از قصه گفتنم خودتم کمی گفت وگو می کنی وبعد در سکوت می خوابی  اولین انتخاب گل پسری درخرید کفشش کلا وسیله ولباس نومی خریم خیلی علاقه داره بپوشه من ازش عکس بگیرم پارک بعثت وخاک بازی پسرم که چون علاقه داره آزادش می زارم تیرماه وگرما ویکی دیگه از علاقه های شدید سبحان جون آب بازی(پارک ملت) وبازی با یکی از اسباب با...
15 تير 1395