سبحان جونسبحان جون، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
فاطمه جونفاطمه جون، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

سبحان وفاطمه؛گلهای باغ زندگیمون

تابستانه 95 سبحان جون(پارت سوم)

شهریورماه کمی تایم بابا آزادتر بود وبیشتر شهربازی بردیمت وشماهم اشتیاق بالایی داشتی در این ماه کامل صحبت می کنی اما برخی کلمات رو تلفظ رو به زبون خودت میگی که فقط من وبابامی فهمیم (مثل گی دیگه:یکی دیگه)(بی بی بی :سیب زمینی)(کپرتور:تراکتور)..... عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشقتم عزیزم اینجا بابابا تانک بازی می کردی شاندیز:همایش پیاده روی وکوه پیمایی توسط اداره بابایی که فقط من وشماوبابا کوه روبالارفتیم درراه بازگشت از شاندیز واشتیاق شما برای دیدن مجسمه ها شهربازی بارونیکا که خیلی خوش گذشت یک شب خاطره انگیز در آخر شهریور با خاله فاطمه ودایی علی وخانم دایی شام کباب یادبود بعدش طرقبه و...
9 شهريور 1395

تابستانه 95 سبحان جون (پارت1)

تیرماه 95:شما پسری از اردیبهشت ماه به طور رسمی روتخت اتاقت می خوابی که کاملا داوطابانه ازجانب خودت بود تقریبا یک هفته بعد از گرفتن شما از پوشک که خداروشکراصلا اذیتم نکردی فقط دوشب بلند شدی که چون بدخواب می شدی کمی اذیت میشدی تا بخوابی موقع خواب من باید کنارت باشم دست راستمومی گیری و بعد از قصه گفتنم خودتم کمی گفت وگو می کنی وبعد در سکوت می خوابی  اولین انتخاب گل پسری درخرید کفشش کلا وسیله ولباس نومی خریم خیلی علاقه داره بپوشه من ازش عکس بگیرم پارک بعثت وخاک بازی پسرم که چون علاقه داره آزادش می زارم تیرماه وگرما ویکی دیگه از علاقه های شدید سبحان جون آب بازی(پارک ملت) وبازی با یکی از اسباب با...
15 تير 1395

تابستانه 95 سبحان جون(پارت2)

مردادماه ماه امسال یه سفر یه روزه به کاخک رفتیم برای بابابزرگ امیر حسین که فوت شده بودندوخدارحمتشون کنه باخاله ودایی که احسان از اول تا آخر باشما بود والحمدالله باهم خوب بازی کردین واذیت نشدی 14مردادتولدمن بودکه پسری وباباسنگ تموم گذاشتند ممنون از عزیزانم البته کیکم پسند پسری وکلا مال اون شده بود وفردا جشن عقدی پسرداییم بود واینم سه وروجک ما برنامه بعد ظهر تابستان ما پارک وماشین شارژی وخاک بازی شما کلوپ پاندا وبازی های مورد علاقه شما ...
15 تير 1395

خرداد95

خردادماه وبیرون رفتن وباغ طرقبه جایی عالی وخوب  سبحان جون در حال کمک به بابایی برای روشن کردن آتیش وکباب  آب وآب بازیهای کودکانه پسری روزمادروگلمکان وسبحان ورونیکاکه کلی خوش گذشت بهشون نقاشی سمت چپ اثرمن ورنگ آمیزی سبحان جون بازیهای دووروجک ویه دورهمی در گرمای خرداد بادووروجک درکوهسنگی که بد آتیش سوزوندن سبحانم عشق دوچرخه واب بازی بازهراجون خونه مامان طیبه ممنون از لطف همتون ایشالا به زودی همه ماههایی که غایب بودم رومیزارم  دوستووون دارم دوستان خوبم     ...
30 خرداد 1395

30ماهگی پسرخونه

فروردین95 وطرقبه وخاک بازی پسری یه روز اردیبهشتی همراه رونیکا از صبح تا بعدظهر چی آتیشی سوزوندین (پارک آستان قدس) یه جای کشف شده توسط بابایی در طرقبه 7اردیبهشت اولین روزی که سبحان از ساعت 12 پوشک نشد به بیان دیگه خداحافظی با پوشک جمعه10اردیبهشت گردش برای تشویق پسری برای خداحافظی با پوشک سبحان با سوغاتی هایش ...
19 ارديبهشت 1395

نوروز1395

سلام به همه باز خداروشکر تونستیم یه سال نودیگه رودرکنارهم باشیم وجشن بگیریم ممنون خداجون بابت این همه نعمت  امسال  نوروز شما این تیپت بود اما ماشاالله از بس این وراون ور میزدی چند بار باید دوباره مرتبت میکردم تا به مقصد میرسیدیم اینم سفره هفت سین 95 مون که یادم رفته تقویمی که برات درستیدم رو بذارم اینم تنها ژستی که شما بلدی موقع گرفتن عکس البته الان خداروشکر خیلی بادوربین راحت کنار میایی بیشتر اوقات خودت می گی مامان برو دوربین بیار عکس بگیریم به خصوص زمانی که داری با بابا  بازی می کنی یا کارجدیدی یا صحبت جدیدی که توجه ماجلب میشه ودوباره از شما تکرارش رو می خوایم شما اول می گی دوربین روبیار به خاط...
20 فروردين 1395

اندراحوالات پسری در28ماهگی

ماه اسفند رسیده وخونه تکانی وخریدعید بایه پسر فعال شیطون از دوسالگی به بعد دیگه کامل صحبت میکنی عزیزم بعضی کلمات رونه چندان واضح اما بیان می کنی ماشاالله بعضی اوقات که نه همیشه اونقدر صحبت میکنی که فکر می کنم دختری چون می گن پسرا کم حرفن البته اونم شاید نسل قدیم بودن الانیا اینجورین نمی دونم از پیشرفتهای این چند ماهت اینه دیگه تنها صندلی عقب خودرومیشینی وقتی هم می خوایم سوار شیم میگی شما برو جلو من عقب می شینم چون اگه پلیس ببینه دعوامیکنه البته به زبون شمامیشه(بروبرو من بشینه اینجا مامان آقا پلیس میدازه بیرون)  راستی بادوچرخه هم کاملا بلد شدی وپامیزنی کامل پیاده بخوایم بریم جایی شما بادوچرخه میایی بعضی روزهاهم میبرمت پارک بچه هایی که د...
19 اسفند 1394

دیماه و26ماهگی پسرخونه

بلاخره باتمام کمبود فرصتها الان تونستم وبت رو به روز کنم پسرم ماشاالله خیلی این ورواون ور میزنی ومن باید درطی روز هواتوداشته باشم دیگه همه کلمات رومیگی هرچندبعضی هاش نامفهوم اما می تونی جمله بندی کنی وحرفتو بزنی دوتاموضوعه که همش تعریف می کنی یکی مربوط به النگو خانم دایی علی که توتالارظاهرا ازدستشون افتاده روزمین و به شمابرداشتی دادی وکه می گی ((عروس الگو اداخت من بگیر بگیر))این دقیقاجمله که می گی فیلمم گرفتم ازت عزیزم یکی دیگه هم مربوط میشه به زمانی که یکم شکمت سوخت ورفتیم پانسمان کردیم می گی((دوتر آمپول آبه ریخت اووف ))شکمت هم نشون میدی  تواین ماه که گذشت 16دی مجلس نامزدی دایی جون بود وشما الحمدالله پسرخوبی بودی وبابایی رواذیت ن...
8 بهمن 1394

یلدا 94پسرمون

امسال شب یلدا رفتیم خونه بابابزرگ بابایی همه اونجا جمع بودیم شما ماشاالله مثل آقاها بودی واصلا اذیت نکردی شب خوبی بود تا ساعت 12اومدیم خونه وفرداش هم خودمون یلدا داشتیم البته کمی ساده چون درگیر مراسم دایی علی بودم  برا لباس و.....نتونستم برا تزیینات کاری بکنم ایشالا سالهای آتی   ...
10 دی 1394

دیماه 94با پسرخونه

تواین روزها که به خاطر سرد بودن هواونزدیک شدن به امتحانهای بابایی تقریبا بیشتراوقات خونه ایم شماازانجام هیچ کاری فروگذارنیستی خیلی خطری شدی همش باید پابه پات باشم رواپن که کلا جایگاه شماست منم می ترسم خدانکرده بیافتی براهمین به هرکاری متوسل شدم اما شمانمی گذری از این کار یک روز که طبق عادت همیشه لباسهای کشوتومی ریختی بیرون همین کارروکردی بااین تفاوت که اومدی کشوتو بیاری بیرون ازجاش که کمدت افتاد فقط خدا بهمون رحم کرد که تختت جلوش بود اگه نه خدانکرده بلایی سرت میومد عشقم  این یه نمونه از خطرهابود جونم برات بگه از این شاهکارها فراوووووووووون داری  زمانی که کمی گوش به حرف کن میشی میشینی ونقاشی می کنی اینم ز...
10 دی 1394